نمایشنامه ملاقات محبوب

  • تاریخ ایجاد: دوشنبه, 26 مرداد 1394
  • تعداد بازدید: 8230
نمایشنامه ملاقات محبوب


نمایشنامه : جان دادن و ملاقات محبوب

 

تعداد بازیگران: هفت نفر

صحنة کل: یک طرف از خانه کعبه نمایان است با پوششی با رنگ روشن که هنگام خطبه زمینه تصویر باشد.

« صحنه اول»

( ابتدا مجری که می تواند یکی از بازیگران نمایش باشد، جلوی صحنه، روبه مهمانان می ایستد و می گوید: )

مجری: السلام علیک یا امیرالمؤمنین یا سیّد الوصییِن، سلام بر جانشین بر حقّ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلمامیرمؤمنان علی علیه السلام ، ساقی کوثر.

روزی حارث همدانی ناراحت و پریشان خدمت مولی علی  علیه السلام شرفیاب شد، در حالی که از ذکر موت ملول و غمگین شده بود،

عرض کرد: یا علی، از دو چیز به شدّت واهمه دارم یکی از وقتِ جان دادن و یکی از پُل صراط. امیرمؤمنان علیه السلام فرمودند: « ای حارث همدانی، خاطرت جمع باشد، کسی از دنیا نمی رود چه مؤمن و دوستدار من و چه منافق و دشمن من، مگر آنکه در وقت جان دادن مرا می بیند، و من دوستانم را از پُل صراط می گذرانم، به آتش دوزخ می گویم:این را بگذار که دوستِ من است و آن را بگیر که دشمن من است.»

ای دوست، همگان هنگام جان دادن امیرمؤمنان را می بینند و او بر مُحبّانش سخت نخواهد گرفت.

 

 

 

افکت 1 :

شعری آرام

هنگام پخش افکت، مردی آرام وارد شده، با لباسهای احرام، روبه کعبه مشغول نماز شده و سپس می نشیند و دست روبه آسمان زیر لب دعا می کند، مرد بعدی هم با لباس احرام در حال دعا کردن وارد می شود، مردی که وارد می شود به نام مرد شامی با تعجب به مردی که نشسته به نام عبدالرحمن خیره شده، گویا او را می شناسد ...)

مرد شامی( زیر لب ) :آیا او عبدالرحمن است، ولی اینجا چه می کند؟ چه چهرة غمگینی دارد.

مرد شامی( جلو رفته و خطاب به عبدالرحمن) : سلام عبدالرحمن

عبدالرحمن( با تعجب سر بلند می کند) : سلام تو اینجا چه می کنی

( بلند شده و یکدیگر را در آغوش می کشند)

مرد شامی: ( با دست پُشتِ شانة رفیقش می زند) چه طوری پسر غَنَم اَزُدی، پارسال دوست، امسال آشنا، نمی دانستم تو هم عازم حج شده ای، با کدام کاروان آمدی؟ چرا خبر ندادی با هم از شام حرکت کنیم؟

عبدالرحمن: خوبم خدا را شکر، کسی را خبر نکردم، می خواستم تنها باشم.

مرد شامی: از عبادتت دانستم طوری شده ، دیدم در فکری و غمگین، راستش را بگو چه شده؟

عبدالرحمن: ( آهی می کشد) متحوّل شده ام، بین حقّ و باطل مانده ام، آخر می دانی چه شده؟ دامادم، دامادم مَعاذبن جبل از دنیا رفت.

مرد شامی: چه؟ معاذ دامادت از دنیا رفت؟ خدایش بیامرزد، نمی دانستم.

ولی بگو ببینیم، از دنیا رفتن دامادت چه ربطی به حق و باطل دارد؟ چه ربطی به تحوّل تو دارد؟

عبدالرحمن: نگو داماد، نگو قوم و خویش، بگو دشمن، نگو خدایش بیامرزد، بگو خدا لعنتش کند!

اگر می دانستم او از مردان دوزخی است، هرگز دخترم را به حباله اش درنمی آوردم.

مرد شامی: چه می گویی عبدالرحمن بن غنَم، تو که یک عمر همدوش او بودی، هم پدر زنش بودی هم یاورش.

عبدالرحمن: اشتباه کردم، خطا کردم، از کارهای پنهانیش بی اطلاع بودم، نمی دانستم اهل دوزخ است.

مرد شامی( با خنده ): آخر تو از کجا می دانی اهل دوزخ است، نکند علم غیب داری؟

عبدالرحمن: نه علم غیب ندارم، ولی از حقایقی مطّلع شده ام.

( عبدالرحمن با حالت التماس دامن مرد شامی را می گیرد)

عبدالرحمن: در تشویش و اضطرابم، حرفی روی قلبم سنگینی می کند، کسی را همراز نمی یابم تا برایش دردودل کنم.

مرد شامی: بگو ببینم چه شده؟

عبدالرحمن: قول می دهی اگر برایت بگویم مرا تحویلِ مأموران خلیفه دوم ندهی، می ترسم سر از تنم جدا کنند.

مرد شامی: خاطر جمع دار، من زبانی قرص دارم، بگو و خود را خلاص کن.

( عبدالرحمن شروع می کند رو به جمعیّت در حال قدم زدنِ آرام و حرکات دست، ماجرایش را تعریف کردن)

عبدالرحمن: خوب می دانی که شهر شام دچار طاعون شده، بسیاری از مردم شهر شام در اثر این بیماری جان سپردند، یکی از کسانی که طعمه این بیماری مُهلک شد، دامادم« معاذبن جبل » بود، او سالها بود از مدینه مهاجرت کرده و ساکن شهر شام شده بود.

آنروز، آنروز که مرد، بالای سرش بودم، تنهای تنها، حجره خالی بود، دیدم معاذ می گوید: ( با فریاد )

« وای بر من، وای بر من، وای بر من»

گفتم: خدا تو را رحمت کند ، هذیان می گویی، گرفتاران طاعون دچار هذیان میشوند.

با همان حالِ احتضار، سرم فریاد زد: ( با صدای بلندتر) نه هذیان نمی گویم، هنوز به هوش هستم.

گفتم: اگر به هوش هستی، پس چرا       وای بر من     سرداده ای ، مگر چه شده؟ چرا وای بر تو؟

با ناله گفت: به خاطر قبول ولایت دشمن خدا بر علیه ولیّ خدا.

گفتم: هذیان می گویی.

گفت: نه، به خدا قسم، چشمانم باز شده و حقایقی را می بینم، ( عبدالرحمن با دست معاذ را هنگام مرگ درمی آورد و اشاره به جایی می کند) پیامبر خدا را می بینم ، علی بن ابیطالب را می بینم، وای اینک پسر ابیطالب است که به من می فرماید:« ای معاذ، بشارت باد تو را به آتش دوزخ، بشارت باد بر تو و یارانت به آتش دوزخ که گفتید: اگر پیامبر از دنیا رفت یا کشته شد، نگذاریم خلافت به خاندانش، به علی و اولادش برسد.»

پرسیدم: وای بر تو ای معاذ تو چه زمان چنین سخنی گفتی؟

با ناله گفت: در حجه الوداع، ما پنج تن بودیم، هم پیمان شدیم، صحیفه ای نوشتیم و در کنار کعبه مدفون ساختیم که نگذاریم پس از پیامبر خلافت به علی و اولادش برسد.

سپس، سپس چشمانش را بست و در مقابلم جان داد.

( با هیجان به مرد شامی می نگرد)

ای مرد شامی ، خود می دانی من سالهاست به اهل شام فقه می آموزم، کاری هم به چیزی نداشتم، زندگی ام را می کردم، ولی از زمانی که این صحنه را دیده ام، متحوّل شده ام، احساس می کنم در حقّ پسر ابیطالب کوتاهی کرده ام، چرا پس از پیامبر رهایش کردم، چرا هرگز، خود نگفتم: حق با کیست؟ چرا علی را یاری نکردم؟

لعنت بر معاذ، من از دسیسه هایش بی اطلاع بودم، او مُرد و به سوی دوزخ رهسپار شد.

( خود را روی پاهای مرد شامی می اندازد)

ولی تو را به خدا، حالِ مرا برای کسی بازگو نکنی، اگر مأموران خلیفه بدانند، سر از تنم جدا می سازند.

مرد شامی: ( سری به افسوس تکان می دهد ) می دانم، حق داری بِهراسی، کسی جرأات ندارد دم از علی بن ابیطالب بزند. کسی جرأت ندارد از وصایت و جانشینی او پس از پیامبر سخنی به میان آورد ، نفسها در سینه حبس شده، راستش را بخواهی من هم مدّتی است متحوّل شده ام، برای همین به حج آمده ام، می خواهم پس از مراسم حج راهیِ مدینه شدم و خدمت مولا علی بن ابیطالب علیه السلام برسم.

دائم این سخن در گوشم زنگ می زند: ( با فریاد) هر که بمیرد چه مؤمن و چه کافر، علی را می بیند ، کافران را بشارت به آتش می دهد و مؤمنان را بشارت به بهشت،

من یقین پیدا کرده ام که حق با علی است، آخر من هم چنین صحنه ای را دیده ام، صحنه جان دادن دشمنی از دشمنان پسر ابیطالب، او هم چشم برزخی پیدا کرده بود و علی علیه السلام  را می دید که او را بشارت به دوزخ می دهد، آۀخر او هم از هم پیمانان دامادت معاذ بود.

عبدالرحمن: منظورت کیست؟

مرد شامی: منظورم ابوعبیدة جراح است.

ادامه ی متن نماشنامه را می توانید از قسمت دانلود دریافت نمایید  


 
دوست عزیز ؛
چنانچه از بسته ی تبلیغی پیش رو رضایت داشته اید ، خوشحال می شویم که ایده های خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
ایده های خود را می توانید از طریق این لینک برای ما ارسال نمایید .

نظر دهید

شما به عنوان مهمان نظر ارسال میکنید.