خوله |
(در حالی که خوشهی انگوری برمیدارد) حبّه! پس خانمت کجاست؟ (با لحن تمسخرآمیز) میمونه میهمان دعوت کرده اما خودش به میهمانی رفته است! (تندتر خود را باد میزند) |
حبّه |
سیّده دارند ... (متوجه ورود میمونه میشود و سرش را در حالی که هنوز هم ظرف میوه را جلوی میمونه گرفته است به سمت او میچرخاند و کلامش قطع میشود) |
خوله |
(در حالی که متوجه ورود آنها شده است به میان حرف حبّه میدود) میمونه مهمان دعوت میکنی و او را تنها میگذاری؟ |
میمونه |
خولهی عزیزم! میخواستم به عروس زیبایم لباسش را که ابازید برای او از ایران آورده است را نشان دهم. پارچهاش از ابریشم خالص است. نمونهاش در نزد عرب یافت نمیشود. |
لیلی |
(با هیجان خطاب به زینب) خاله جان! باید آن لباس را میدیدی، آنقدر زیبا و درخشنده بود که گویی آن را از شعاع آفتاب بافته بودند. (زینب نگاهی به او میکند و لبخندی میزند؛ اما چیزی نمیگوید.) |
میمونه |
(در حالی که با مهربانی دستی به صورت او میکشد) لیلی عزیزم! تو هم مانند پنجهی آفتابی. قطعاً در این لباس بینظیر خواهی شد. |
صفیه |
(رو به زینب) حتی لباسش را هم آماده کرده است ... |
زینب |
میدانم. (در حالی که متفکرانه سر در گریبان میبرد) خدا از نیت من آگاه است. (سرش را به سوی آسمان بلند میکند) خودش کمکم خواهد کرد. (آه بلندی میکشد) |
لیلی |
(در حالی که از این عمل او در شگفت شده است) آه ... حبّه چه میکنی؟! من نمیخواهم پایم را بمالی ... |
میمونه |
(در حالی که متوجه لیلی شده است و به سمت او میآید) حبّه! باز تو این کار را کردی؟! گفته بودم که اینجا بادیه نیست و رسومات قبیلهی تو را هم مردم اینجا دوست ندارند و بیادبی تلقّی میکنند. |
صفیه |
(در حالی که میخندد) میمونه او را راحت بگذار. پیش از آمدن تو پای همهی ما را مالش داده است! |
خوله |
الحق هم که خوب ماساژ میدهد. |
زینب |
(خطاب به لیلی) لیلی جان ناراحت نشو. این رسمی است در قبیلهی او که پای میهمان را مالش میدهند تا خستگی راه از پایش بیرون بیاید و در حقیقت به نوعی احترام و میهماننوازی است. |
میمونه |
خوب دیگر بس است. مهماننوازیت را نشان دادی، پوست پایش کنده شد. بیا و این میوهها را به عروس زیبایم تعارف کن. |
حبّه |
(در حالی که پای لیلی را به آرامی به زمین میگذارد، بلند میشود و به سمت ظرف میوه میرود) وِوِوِ ... یا سیدتی! میهمان است، از راه آمده، این رسم است. یک بار سر همین که یکی از شیوخ قبیلهی ما وقتی به قبیلهی دیگری میرود و آنها این رسم را به جا نمیآورند، نزدیک بود خون و خونریزی بشود. قضیه از این قرار بود که ... |
میمونه |
باز شروع کردی حبّه! میوه را بگیر و به کارت بِرِس. |
حبّه |
(زیر لب غر میزند و ساکت میشود) |
خوله |
(در حالی که دانهای انگور به دهان میگذارد) عجب انگورهای تازه و آبداری ... . میمونهی عزیز حقّا که سلیقهی بیمثالی داری. |
حبّه |
(در حالی که میوه را جلوی لیلی گرفته است) البته سیده میمونه واقعاً سلیقه به کار بردهاند، هم در کاشتن انگورها و هم در چیدن و حمل آنها و بیشتر از همه هنگامی که بنده آنها را در ظرف میچیدم، ایشان واقعاً سلیقه به کار بردند! |
میمونه |
(با لحن اخطارآمیز) حبّه بهتر است امروز مراقب زبانت باشی! |