تاریخ تولد

  • تاریخ ایجاد: پنج شنبه, 16 ارديبهشت 1395
  • تعداد بازدید: 7847
تاریخ تولد

﴿... وَ بِالْوالِدَینِ اِحْساناً... ﴾
تاریخ تولد
هجده­ساله بودم و در اوج جوانی؛
آزمون سراسری موسوم به کنکور را هم داده بودم و در انتظار اعلام نتایج دقیقه­شماری می­کردم؛
پدرم به اقوام وعده داده بود که در صورت قبولی من، سورِ مفصّلی برپا کند.
... بالاخره انتظار به پایان رسید و نتیجه همان دل­خواهِ پدرم بود:
با رتبه­ی بسیار عالی، در همان انتخابِ رشته­ی اولم، در بهترین دانشگاهِ شهر پذیرفته شدم. جشنِ مفصّل فارغ التحصیلی در دبیرستان برپا شد و به نفرات اول، هدایایی تقدیم شد... به من هم یک ساعت مچی دادند.
اما روی دیگر سکه:
پدرم همان شبِ جشن در بیمارستان بود؛
 خوب به خاطر دارم
آن روز را که به بیمارستان رفتم و نگاه مظلومانه­ی پدرم را که با شادی و غم هم­راه بود؛
شادی از قبولی من و غمِ بیماری خودش؛ سکته­ی قلبی!
از قبولی­ام گفتم و ساعت مچی را نشانش دادم؛ غنچه­ی لب­خندی به لبانش شکوفه کرد؛
غنچه­ای از پیوند غم و شادی.
نگاهی به ساعتم انداخت و تنها یک جمله­ی کوتاه گفت: مراقب مادرت باش!
آن روز جمعه بود؛ جمعه­ای فراموش نشدنی برای خانواده­ی ما.
 من به خانه برگشتم. غم سنگینی دلم را می فشرد و من دلیل آن را نمی­دانستم.
... اما به زودی معلوم شد. انگار یک­باره خانه را بر سرمان خراب کردند.
اقوامی که شاید سالی یک­ بار هم به دیدنمان نمی­آمدند،
آن شب آمدند و تلخ­ترین خبر را در گوشمان سرودند...
آن شب پدرم را از دست داده بودم.
... روزها می­گذشت و ما...
در خانه، جای خالی پدر را بیش­تر احساس می­کردیم.
تازه فهمیده بودیم که چه پشتیبانی را از دست داده­ایم! غمِ داغ برادر را برادرمرده می­داند.
پدر یعنی حامی؛ پدر یعنی دل­سوز؛
پدر یعنی نگهبان؛ یعنی چتر...
و در این میان، نگاه های ترحم آمیز اقوام، بیشتر خُردمان می­کرد.
... روزها سپری می شد و من به دانشگاه می­رفتم.
از غمِ هجرانِ پدر شاید کمی رهیده بودم؛
اما فکری در سرم افتاده بود که خیلی آزارم می­داد:
من خیلی در حق پدرم کوتاهی کرده بودم؛ به بهانه ی درس خواندن و کنکور، به حرف­هایش زیاد اعتنا نمی­کردم و دستورهایش را عملی نمی­نمودم.
راستش در این اواخر یادم هست که از من رنجیده خاطر بود. غرورِ جوانی و مستی شباب پرده روی عقلم افکنده بود و من به پدرم، به عزیزم، به همه­ی جانم، بی­توجهی می­کردم.
اکنون من مانده بودم و عذابِ وجدان.
«ای­کاش» ها امانم را بریده بود:
ای­کاش تا زنده بود، دستش را می­گرفتم و می­بوسیدم؛
ای­کاش خجالت نمی­کشیدم و می­گفتم: بابا دوستت دارم؛
ای­کاش به هر نحوی شده او را از خودم راضی می­کردم... 
و ای­کاش...
البته دستش را که نه، اما صورتش را بوسیده بودم؛ ولی تنها در دوران کودکی­ام،
و شاید یک بار هم آن روز که صورتش را بر روی خاک نهادند. حالا من مانده بودم و عذابِ وجدانِ عمل نکردن به این آیه­ی قرآن:
﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً.﴾[1]
این فکرها، آیینه­ی دِقّم شده بود تا مدّت ها...
تا این که در دانشگاه با یک دوست آشنا شدم.
دوست که چه بگویم! عزیزتر از جان، دل­سوز و بامحبت.
آشنایی با این دوست، نقطه­ی تحول زندگی­ام بود.
او افقی تازه از آیه­ی ﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً ﴾ را به من نشان داد؛ او راهی برای جبران ِمحبتِ ناکرده به پدرم، باز کرد و به من فهماند که پدر حقیقی­ام کیست؟
کلام رسول خدا - که دورد خدا بر او و خاندانش باد- را بر من خواند که فرموده­اند:
« من و علی دو پدر این امت هستیم و قطعاً حق ما بر آن­ها بزرگ­تر از حقِ پدرِ نَسَبی بر آن­هاست.»[2]
آری! امامانِ معصوم در هر زمان، پدرِ دل سوزِ امت­اند.[3]
... و اکنون
که پس از سال­ها آلبوم خاطرات ِگذشته­ام را ورق می­زنم، به تاریخ تولدم می­رسم، در بیست سالگی!
همان تاریخ که پدرِ واقعی­ام را شناختم؛
همان تاریخ که نامِ زیبای مولایم، حضرت مهدی علیه­السلام زنده­ام کرد
که تا پیش از آن مرده بودم!
حالا تازه فهمیده­ام که یتیم واقعی کیست؛
« یتیمٍ انْقَطَعَ عَنْ اِمامِهِ »:« یتیمی که از امامش دور افتاده »
« وَ لا یقْدِرُ عَلَی الوُصُولِ اِلَیهِ »[4]:« و راه ِوصالِ آن بزرگوار را نمی­داند.»
اکنون، بند­بند تنم، ضلع ضلعِ استخوانم، همه­ی عروق و اعصابم، چشم و گوش و دست و پایم،
همه ­و ­همه شاهدند که:
تو ای پدرِ مهربان! از هنگام تولد دوباره­ام، تو دستم را گرفته­ای.
و بیش از هر پدرِ دل­سوزی، یاری­ام کرده­ای.
تو ای مولای زمانه! ای حجت زمان! ای امام حاضر! ای پدرِ مهربان!
ای که بر فرش های ما قدم می­نهی! ای که در بازارهای ما آمدوشد می­کنی![5] مرا ببخش که روزها و شبانگاه زندگانیم را، گاه بی یادِ تو سپری می­کنم.
معرفت­ام بخش که بیش­تر به یادت باشم!
محبت­ام ده که جز تو را در دعایم از خدا طلب نکنم!
اکنون سال­هاست که بر سرِ مزارِ پدرم می­روم
و پسر شش ساله­ام را نیز به هم­راه می­برم.
به یاد می­آورم آن زمان را که دستانِ کوچکم در دست پدر بود؛
آن گاه صورت زیبای پدرم را در ذهن به تصویر می­کشم.
یاد می­کنم خنده­هایش را، محبت­هایش را، سخنانش را،
و بی­اختیار اشک بر گونه های من و پسرم جاری می­شود.
آن­گاه در نزد قبر پدر دست به دعا برمی­دارم[6] و می­گویم:
خدایا! تو کمک­ام کن که به آن آیه­ی قرآن عمل کنم
و پدرِ دل­سوزم، امام زمانم را تنها نگذارم!
اگر پدرِ جسمانی­ام از دنیا رفته، پدر حقیقی­ام زنده است.
یاری­ام کن تا زندگیم با یاد ِآن مولا پیوند خورد!
یاری­ام کن تا یتیمان ِواقعی را بیدار سازم که لااقل متوجّه یتیمی خود شوند؛
بفهمند پدری دارند که باید به سویش حرکت کنند؛
یاری­اش کنند و دعایش نمایند...
و تو، پسرم! بدان که من پدرت نیستم.
پدرِ من هم این خفته در مزار نیست.
پدر واقعی ِما زنده است؛ زنده­ی زنده.
سخنان ِما را می­شنود و خواسته­های ما را می­داند.
از این پس به او رجوع کن و حل مشکلاتت را از او بخواه!
 
تا در گوشم قصه­ی تو،
                        در چشمم چهره­ی تو،
                                                            در سینه­ی من آتش تو پنهان شد.
در لب هایم سوزِ بیان،
                         در قلبم شورِ نهان،
                                                          در دیده­ی من اشک ِروان جوشان شد.


[1]. اسراء(17): 23.

[2]. تفسير كنزالدقائق 2: 65؛ ذيل آيه­ي 83 سوره­ي بقره.

[3]. امام رضا عليه­السلام فرموده اند:« ... اَلاِمامُ الاَنيسُ الرَّفيقُ وَ الوالِدُ الشَّفيقُ...»؛ كافي1: 198، ح1.

[4]. احتجاج طبرسي1: 9 (بخشي از روايت پيامبراكرم صلي­الله­عليه­و­آله).

[5]. در روايت آمده:« يَتَرَدَّدُ بَيْنَهُمْ وَ يَمْشي في اَسْواقِهِمْ وَ يَطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لا يَعْرِفُونَهُ »:«(امام زمان عليه­السلام) در بين مردم رفت وآمد مي­كند؛ در بازارهايشان راه مي­رود و بر فرش­هايشان قدم مي­گذارد؛ ولي (مردم) ايشان را نمي­شناسند »؛ غيبت نعماني: 163، ح4.

[6]. حضرت اميرمؤمنان علي عليه­السلام فرمودند:«  زيارت كنيد مردگان را؛ زيرا آن ها خوش­حال مي شوند و حاجت خود را در نزد قبر آن ها از خدا بخواهيد، بعد از آن كه آن­ها را دعا نموديد »؛ كافي 3: 229، ح 10.

 

دوست عزیز ؛
چنانچه از بسته ی تبلیغی پیش رو رضایت داشته اید ، خوشحال می شویم که ایده های خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
ایده های خود را می توانید از طریق این لینک برای ما ارسال نمایید .

نظر دهید

شما به عنوان مهمان نظر ارسال میکنید.