نه آن سوی ابرها

  • تاریخ ایجاد: دوشنبه, 29 ارديبهشت 1393
  • تعداد بازدید: 13701
نه آن سوی ابرها



(لینک دانلود کل متن در انتها موجود است )

نه آنسوی ابرها


جوانی مشغول خواندن دکلمه پشت تریبون است . فرد میان سالی بین مجلس می چرخد و به مردم شکلات تعارف می کند.
سلام برشما ای مولا و ای آقایم . سلام بر شما آنهنگامی که نماز می خوانید
و آن هنگامی که به رکوع می روید وسجده می کنید و سلام برشما در جمیع حالات
سلام برشما یابنَ الاَنوار الظّاهرَه و الاَعلامِ الباهره سلام برشما ای سبیلُ الله و الی نورُ الله
قبل از هرچیز شهادت می دهم که :شما حجت الهید و امام و هادی من هستید هیچگاه غیر از شما را ولی برنمی
گیرم . شهادت می دهم که وعده خدا درباره شما حق است و من از زیادتی دروان غیبتِ شما به شک نمی افتم . در
این دورانِ دوری و فراق ,خدمتگذاری به آستان شما آرزوی امام صادق )ع( بود که فرمودند : لَو اَدرَکتُهُ لَخَدمَتُهُ
اَیّام حَیاتی .اما چه کنم که نوکریت را کرده باشم شما هرچه بگویید من در تحت فرمان شما هستم .
شما همیشه به یاد شیعیانتان هستید و از آنها دستگیری می کنید و این سخنتان با واقعیت در می آمیزد که :
انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم و لو لا ذالک لنزل بکم اللاواء و اصطلمتکم الاعداء
ای کاش شما را می دیدم و رو بروی شما می ایستادم و مستقیماً می گفتم :
شکراً لک یا سیدی و مولای .
اما چه می گویم چطور چشمهای آلوده ام را بجمال شما بیندازم مگر به تفضل شما .
مولای من شما را از ته دل دوست می دارم و می دانم که ما باعث شده ایم که غیبت شما طولانی شود اما ما
قصدی نداریم ، از غفلت و بی توجهی ماست که چنین شده .
جوان :
)خطاب به جوان( آقا ببخشید ، معذرت می خوام صحبت شما رو قطع می کنم . می خواستم بگم اینهمه که
صحبت از امام زمون می کنید به چه کار مسلمانها میاد ؟امامی که خودش غایبه چه کاری ازش میاد؟ ارتباطی با
مردم نداره. تازه اگر از وضع مردم مطلع هم باشه، براشون چی کار می کنه؟ چه گرهی از کارهاشون باز می کنه
؟
میانسال:
)مجری برنامه و صاحبخانه سعی در نشاندن و آرام کردن میانسال می کنند (
اجازه بدهید آقا ، طوری نشده، یک اشکالی گرفتن می خواهیم با هم راجع بهش صحبت کنیم . آقای عزیز اوّلا
شما خودتون تو این مجلس مشغول خدمتگزاری هستید . اگر به این مراسم اعتقاد ندارید، پس چرا دارین
شکلات پخش می کنید ؟
جوان :
آقا من همسایه این خونه هستم طبقه بالا / توی همین ساختمان زندگی می کنم . این شکلاتها را هم خانمم – –
نذرکرده که توی مجلس پخش کند . خودش که نمی تونه از جاش تکون بخوره ما رو مأمور کرده بیاییم
نذرایشون رو ادا کنیم
میانسال :
3
خدا انشاء ا... حاجتشون رو روا کنه
جوان :
همین دیگه اون هم مثل شما فکر می کنه . آخه آقا جون، مریضی که بیشتر از یک ساله گرفتار رختخوابه هرچی
دکتر و بیمارستان و کلینیک تخصصّی و فوق تخصصّیه دور زده، اما نفهمیدن چشه ،پس فردا صبحم قراره
ببرنش آلمان برای ادامه درمان، با این چهار تا شکلات چطوری خوب میشه ؟
میانسال :
خدا انشاء الله سلامتی بده ، خیلی متأسف شدیم به هر حال ما معتقدیم اما م عصر،باقیمانده خدا روی زمینه، پدر
مهربونیه که بر حالات فرزندانش نظارت داره ، غم و شادی اونها رو می بینه .
جوان :
نظارت داره ؟ چطوری می بینه درحالی که ما بیشتر از یک ساله در مطب هردکتری رو زدیم نا امید برگشتیم . هر
داروی گرون و ارزونی رو خریدیم هیچ اثری ندیدیم . ) در حالیکه بغض می کند ( هر روزمون دریغ از دیروزه و
حالا هم با ناامیدی تمام، داریم می ریم که در خونه خارجی ها رو بزنیم .
میانسال :
همدردی ما رو بپذیریدآقا. ولی آقای محترم یه اشکالی اینجا هست . خیلی از ما ها امام زمان رو وقتی به یاد می
آریم که همه درها به رومون بسته شده . وقتی از همه جا دل می بریم، یاد نذرکردن برای او می افتیم . متأسفانه
بیشتر ما یادمون میره که امام علیه السلام پدر شفیق همه ماست .
مشکلاتمون رو پیش هر غریبه و آشنایی می بریم جز اون پدر واقعی . تو مجلس او هستیم اما یادمون می ره
راجع به دردها و مشکلاتمون با او صحبت کنیم . با سرو دل سیری می خواهیم نذرومون رو ادا کنیم و مجلس
روترک کنیم . تو تاریخ هم از این نمونه ها زیاد اتفاق افتاده ، آدمهایی که از توجهات مولای خودشون غافل
بودند.می خواهید یک نمونه اش رو ببینید من و دوستم یکی ازاین داستان های واقعی رو براتون اجرا می کنیم
تا ببینید .
جوان :
) صدای در زدن کسی از بیرون شنیده می شود. پدر حیدر علی است. (
حیدر علی ... حیدر علی ...
پدر :
) جوان در حالیکه لباسش را عوض می کند و یک کت بلند طلبگی می پوشد و یک عرق چین بر سر می گذارد(
آمدم ، آمدم)به سمت درخروجی می رود. فرد دیگری درحالیکه عبابردوش دارد،درآستانه در قرار می گیرد (
جوان :
سلام پدرجان خوش اومدید . منو سرافراز کردید . چه عجب که قدم رنجه فرمودید و به اصفهان اومدید
حیدرعلی :
) پس از سلام و احوالپرسی ( عجب هوای سردیه ! تا مغز استخوان نفوذ می کنه . همین سرما باعث شده که مادرت
اصرار کنه بهت سر بزنم .
آخه پسر توی این زمهریر، که همه حجره های مدرسه خالیه ، من نمی دونم تو چه اصراری داری که اینجا رو
رها نکنی ) درحالیکه می لرزد و عبا را به خودش می پیچد ( وقتی داشتم می آمدم، خادم حوزه هم داشت در مدرسه
را قفل می کرد و می رفت خونه... اون چراغ نفتی رو بیار نزدیک، خیلی سرده .
پدر :
4
شرمنده ام پدر ، نفت چراغ تازه تمام شده
حیدرعلی :
عیبی نداره، شب زیر کرسی می خوابیم
پدر :
خجالت زده ام، مدتی است ذغال نداریم، کرسی هم سرد ه.
حیدرعلی :
چرا فکر زمستانت را نکردی پدر جون. خوب پیشتر تهیه می کردی . نکند پولش را نداشتی ...
) حیدر علی خجالت زده ایستاده ( ببینم مگر اینجا به شما شهریه ماهانه نمیدن ...؟
پدر :
) باخجالت و لبخند تلخ ( چرا، شهریه که میدن ... اما خیلی زود تموم میشه. آخه نزدیک پنجاه روزه ، که اصفهان
به خودش رنگ آفتاب ندیده . خاک زغال هم خیلی گرون شده . اجازه بدید یه کمی نفت از طلبه های دیگه
قرض بگیرم .
حیدرعلی :
زحمت نکش ، جز من و تو هیچکس توی مدرسه نیست . خوب پسر تو که می گی وظیفه ات دفاع از دین خدا
است، و موندی اینجا که معارف پیغمبر و امامها را یاد بگیری، بگو ببینم تو این سوز و سرما می خواهی امشب
چطوری خودتو گرم کنی ؟ حرف من و مادرت هم که به خرجت نمی ره برگردی سده تا فصل سرما تموم بشه .
پدر :
شرمنده ام ... من ... من یک عبای پشمی خوب دارم می خواین بیاندازم روی شما ؟!
حیدرعلی :
) در حالیکه عبا را به سرش می کشد و روی صندلی یا گوشه صحنه چمباتمه می زند ( عبا را بکش به سرخودت که
سرما استخوونت رو نسوزونه
پدر :
) بازیگر نقش حیدرعلی کت بلند را در می آورد و با حالت نقش جوان ادامه می دهد (
حیدر علی و پدرش، اون شب رو توی سرمای شدید حجره بدون هیچ وسیله گرمایی، به خواب رفتند . شمع سر
طاقچه هم که با نور کم خودش حجره رو روشن کرده بود، تمام شد و همه جا تاریک شد . دو تا غصه بزرگ،
اون شب حیدرعلی رو رها نمی کرد . سرمای بیرون و شرمندگی درون . شب از نیمه گذشته بود و توی سکوت
فقط برف می بارید . ناگهان شنید که کسی به شدت در مدرسه را می کوبه و او را صدا می کند .
جوان :
جوان عبایی را که به پدرش تعارف کرده بود را به خود می پیچد و به طرف در ورودی می رود .
صدای کسی که پشت در است از بلند گو ها شنیده می شود
شیخ حیدر علی، با تو کار دارم، در را باز کن .
صدا :
این دیگر کیه که منو می شناسه .)بلندتر( این در قفله آقا، خادم مدرسه هم امشب رفته خونه اش، فرمایشی دارین
بفرمائین ؟!
حیدرعلی :
)زیر لب (
این چاقو را ازشکاف در بگیر و در رو باز کن
صدا :
) در حالیکه مشغول بازکردن در می شود ( فکر می کردم باز کردن در با چاقو، رمزی است بین من و خادم. حالا
معلوم شد شما هم از اون خبر دارید ) صدای باز کردن قفل و باز شدن در شنیده می شود (
حیدرعلی :
5
) با خجالت و دستپاچگی( سلام آقا
حیدرعلی:
سلام بر تو شیخ ، دستانت را جلو بیاور ) صدای ریخته شدن چند سکه (
صدا :
...این همه سکه ... اینها برای چیست ؟
حیدرعلی:
اینها مال توست . بگیر حیدر علی
صدا :
مال من ؟
حیدرعلی:
بله مال توست ، مال تو برای خرج کردن .
صدا :
ببخشید من فراموش کردم تعارف کنم بیایید تو . پدرم هم دیروز از سده اومده اند
حیدرعلی:
نه ، باید بروم، شما باید اعتقادتان بیشتر از اینها باشد. به پدرت بگو این همه گلایه و شکایت نداشته باشد بگو شما
صاحب دارید
صدا :
می دونید آقا پدرم تقصیری نداره، آخه سرما بی داد می کنه و، من هم هیچ وسیله گرم کننده ندارم . از این
گذشته حجره هم دیشب تا حالا کاملاً تاریکه
حیدرعلی:
روی تاقچه، بالای صندوق خانه یک شمع گچی داری، که فراموشش کرده ای. امشب را تا صبح با آن سر
کن . صبح فردا برایتان خاک زغال می آورند . در اصفهان بمان و درست را با جدیت ادامه بده
صدا :
چشم آقا ، زحمت کشیدین آمدین ، لطف کردین .
حیدرعلی :
) پدر حیدر علی که در اثنای جملات آخر از جا برخاسته به طرف در ورودی می رود و تعارفات آخر حیدر علی را می
شنود . ( پسر جون، این موقع شب، توی این برف، لب و دهان آدم از سرما یخ می زنه داری با کی حرف می زنی؟
بذار ببینم .) به حالت وارسی این که چه کسی بیرون ایستاده از صحنه خارج می شود. بازیگر نقش حیدر علی هم لباسش
را عوض می کند .(
پدر :
) حین تعویض لباس ( حیدر علی و پدرش، هر چه کوچه را وارسی کردند، هیچ ردپایی روی
برف ها ندیدند، و تازه فهمیدند این وجود مقدّس امام عصر بودن که نیمه شب به اونها سر زده اند و
بهشون رسیدگی کرده اند . صبح فرداش، وقتی داشتن نماز صبح می خوندن، کارگرها یک گاری، پراز
خاک زغال رو توی راهروی مدرسه خالی کردند . آقای عزیز ما وقتی چنین مولا و آقایی داریم چرا باید
در خونه دیگرون رو بزنیم. برای چی باید با ناامیدی به هر کس و ناکسی روبیاندازیم؟ .
جوان :
فرمایش جنابعالی درست. خیلی هم ممنون که این قصّه تاریخی رو برای ما اجرا کردین. امّا حقیقتش من
نمی تونم قبول کنم ، که وقتی همسرم مریضه، دست روی دست بگذارم و ...چه خبر شده؟
میانسال:
) در اثنای صحبت میانسال مداحی با کت بلند و کلاه فینه ای و عبا وارد مجلس می شود و به صاحبخانه و مجری
6
برنامه اصرار می کند برنامه اش را اجرا کند و زودتر برود (
) خطاب به جوان ( معذرت می خواهم آقا، من مجلس دارم باید بروم، این حاج آقای ...) صاحبخانه( از دوستان
ماست. گفته چند دقیقه هم شده، باید بیایی بخوانی . ) در حالی که میکروفون را جلو دهان خودش می کشد (
خیلی مصدع آقایان نمی شوم ، به اندازه چند دقیقه و التماس دعا . از خانمها هم تقاضا دارم سکوت رو رعایت
کنند و بچه ها شون ساکت نگه دارن انشاا ... همه به فیض برسیم.
پیرمرد :
آقا ... آقا ...
جوان :
چون ماه شعبان آمد و هلال نو پیدا شد. هم ماه شعبان آمد و هلال نو پیدا شد . خانوم اون بچت رو نگه دار
. یه خورده خودته جمع و جور کن ها........ ها....
پیرمرد :
پیرمرد :
آقا آقا این کیه اومده .
جوان:
چیکار داری بابا جون .
پیرمرد :
مثل اینکه مجلس را عوضی اومدید .
جوان :
نه جانم . دل از تو غمین شد ای هلال باریک .
پیرمرد :
آقا جون آقا جون اشتباه اومدی آقا جون من، پدرمن، اشتباه اومدی .
جوان :
وایسا آقا جون ، من خودم می دونم . من خودم هزار تا مجلس گردوندم می دونم چی کار کنم .
پیرمرد :
آقا..... آقای ... )صاحبخانه( شما ایشون را دعوت کردید؟..... صاحبخونه کجاست ؟
جوان :
صاحب مجلس امام حسینه آقاجون. یعنی چی؟ ها... ها... خانوم اون بچت نگه دار سرو صدا نکنه
پیرمرد :
پدر جون اینجا امروز جشنه . اینجا امروز برای عید ...
جوان :
عیب .... عیب اینه که مواظب بچه نباشن شلوغ کنه .
پیرمرد :
پدرم عیب نیست ، عیده .
جوان :
عیده... چی آهان خوب معلومه نیمه شعبونه من هم دارم شعرش رو می خونم دیگه .
خانم ساکت باش .
پیرمرد :
ما اینجا زن نداریم آقا ) در صورت لزوم ( زن ها قسمت دیگه ای هستند –
جوان :
پس بگو دردش چی یک ساعت اینجا وایساده ، بابا خیلی خوب الان می خواهی توی این مجلس برات زن
جور کنم ؟
پیرمرد :
ای بابا، پدرجون من زن دارم.
جوان :
زن داری ؟
پیرمرد :
دارم به جان شما
جوان :
7
دومی اش را می خواهی بگیری ؟
پیرمرد :
نه والا یک دونه بسه
جوان :
تو این دوره زمونه جرات می خواد کسی دو تا زن بگیره ها ... های ) ادامه ی خواندن (
پیرمرد :
آقا آقای ... ) صاحبخانه ( ایشون از کجا اومدند
جوان :
اخ این چقدر آتیشش تنده . آخه الآن نمی توانم برات زن جور کنم برو بعداً بیا
پیرمرد :
پدر جون اصلاً این حرف ها چیه ؟ من گفتم اینجا زن نیست من کی گفتم ...
جوان :
این جا زن نیست ، نباشه ، جای دیگه، چیزی که فراوونه زنه، تو چرا انقدر حرص و جوش می خوری لا اله الا
ا... زن نیست... زن نیست
پیرمرد :
اینجا نه زنی وجود داره نه کسی زنی می خواد
جوان :
لا اله الا ...، پس اینجا چی
پیرمرد :
بابا اینجا مجلس جشن و سرور
جوان :
جشنه ؟
پیرمرد :
بله آقا جشنه
جوان :
آقا خیلی معذرت می خواهم از حضار محترم این را زودتر می گفتی اول یک کف مرتب برای عروس و
دوماد بزنید، محکم بزنید ماشاا... بزن، باریک ا... بگو بینم فامیلت چی ، یک کارت عروسی بده به من ، من
از طرف خودم اصالتاً و وکالتاً همسایگان و بستگان و سایر آشنایان و فامیل و تمام کسانی که قدم رنجه
فرمودند تشریف آوردند تبریک می گم ، یک کف مرتب برای عروس و دوماد بزنید بزن بزن زودتر
محکمتر.
عوض اینکه به کردار غلط دست بزنید برای عروس و دوماد کف کف... کف بزنید
پیرمرد :
آقا... آقا ببخشید داشتم برنامه اجرا می کردم ها...آقای...) صاحبخانه (، آقای مجری این چه وضعیته
جوان :
) میانسال که از وضع به وجود آمده به شدت عصبانی شده، با اعتراض به طرف صحنه می رود (
همین کارها را می کنید که جوانها از این مجلس ها فراری هستند دیگه ، آقا این بنده خدا زحمت کشیده
مطلب آماده کرده، شما آمده اید وسط برنامه میکروفونش را می کشید ، آخه این چه وضعیه حاج آقای ...
) صاحبخانه ( این دوست شما که آبروتون را برد .
میانسال:
حالا مگه چطور شده آقا، ایشون مال همین مجلسه یک کمی دیرتر و زودتر فرقی به حالش نداره، من باید
با این پا دردم تا آخر شب ده تا مجلس برم .
پیرمرد :
8
اون وقت شما با این رفتارتون توقع دارید همه پای منبرتون هم بنشینند و کیف هم بکنند. کدوم جوونی
این رفتارها را قبول می کنه ؟
میانسال:
مگه خوندن من چشه آقا، اصلاً ما قدیمی ها یه جوری می خونیم همه پسنده. هیچ کس از خوندن ما بدش
نمیاد. همین جوونها ، نه همین جوونها رو ببین خیلی هم خوب کف می زنند .یک کف به افتخار آقا
بزنید... هان.. هان... باریک ا...
پیرمرد :
همین دیگه، شما دل خوش کردین به چهار تا جوونی که شما بخونید یا نخونید، مشتری این مجلس ها
هستند آخه این برخورد شما، کدوم دین کمرنگی رو پر رنگ می کنه ؟ هیچ کدوم از ماشین هایی که
توی خیابون، صدای نوارشون به آسمون بلنده را رو جلوی این مجلس وا می ایستاند ؟
میانسال:
خیلی خوب آقا جون، ترش نکن، مزاح کردم شب عیدی لب مردم خندون بشه . البته من مجلس دیگه هم
باید برم، امّا شما صحبتتون رو تمام کنید، من بعدش می خونم . حقیقتش من یک ربعی هست که اومده ام
دیدم اونقدر مجلس جدّی و خشکه که انگار یادتون رفته امشب شب عیده. آقای محترم اول اخم هاتون
رو باز کنین بعدا حرفاتون را ادامه بدین. منم اگر چیزی بلد باشم عرض می کنم
پیرمرد :
می بخشید آقا، من واقعاً فکر کردم شما می خواهید مجلس رو بهم بریزید که خودتون بخونید و برید
میانسال:
نه جونم، شما فرمایشتون رو بفرمایید استفاده می کنیم. اگر به من هم یه صندلی بدن، منم اینجا می نشینم
پیرمرد :
) صندلی می آورند و پیرمرد می نشیند میانسال حالا به صحنه نزدیک تر شده (
بله آقا، داشتم عرض می کردم که، وقتی همسر من مریضه ، هر عقل سلیمی می گه باید بردش دکتر و
درمانش کرد . نمیشه دست روی دست گذاشت و نشست که امام زمان به فریادش برسه . مریض باید دارو
بخوره ، پرهیز کند ، برای اینکه سلامتی شو به دست بیاره باید مراقبت بشه. همین طوری که علاج نمیشه .
میانسال:
آقا جون من ، مگه کسی گفته مریض رو نباید دوادرمون کرد . امّا همیشه که دوا و درمون افاقه
نمی کنه. مگه نشنیدی که میگن امام غایب مثل خورشید پس ابر می مونه. خورشید وقتی پشت ابره ، نورش
که کم نشده. ابر نمی گذاره به ما برسه . اون داره نور خودشو میده. اون طرف تر آفتابه . حالا آدم عاقل ابرها
رو رد می کنه، یا این که می نشینه زیر ابر، چراغ سه فیتیله ای روشن می کنه ؟
گناه ها و معصیت های ما حکم همون ابرها رو دارن که جلوی خورشید رو گرفتن. باید ابرها رو کنار زد تا
نور خورشید بتابه و هر درد ناعلاجی درمون کنه .
پیرمرد :
باز هم همون شد که حاج آقا . ببینید اگر شما می فرمایید که ما به جای رفتن به آلمان و دیدن اون پزشک
متخصّص، می تونیم با پخش کردن این چهار تا شکلات، منتظر شفای امام زمان بشینیم ، من نمی تونم قبول
کنم.
میانسال:
9
حاج آقا، اجازه می فرمایید من یه چیزی عرض کنم؟
جوان :
آره جونم بگو
پیرمرد :
آقای عزیز ما هرگز نگفتیم شما دست از درمان خانمتون بکشید . ما می گیم دل به این و اون نباید بست. توی
قصه حیدر علی هم، دیدید که امام زمان علیه السّلام به حیدر علی فرمودند: توی اصفهان بمون و با جدّیّت
درست رو ادامه بده .هرگز نفرمودند پات رو دراز کن و فقط منتظر کمک ما باش. حالا اگه من یه دکتر مجربی
پیشنهاد کنم، که قبلا از کارش نتیجه گرفته باشم، به شما معرفی کنم ، شما خانمت رو نمی بری پیشش؟
جوان :
چرا می برمش
میانسال:
یعنی نمی خواهید به اندازه یک پزشک متخصص به امام زمان توجه کنید؟ بهشون متوسل بشید ،
گرفتاری تون روبا ایشون در میون بذارید؟ این حداقل کاری است که از توسّل به ایشون غافل نشیم. امام
هم رسم آقایی خودشون رو بلدن . به موقعش هم دست محبتشون رو به سر ما می کشن .حالا من با
دوستانم یک واقعه دیگر رو براتون بازسازی می کنیم تا ببینید توی دوران غیبت وظیفه ما در برابر
مشکلات چیه
جوان :
) دو صندلی را کنار هم و یک صندلی را کمی دورتر از آن رو به تماشاگران می گذارد یا در صورتی که صحنه از لحاظ ارتفاع اجازه بدهد
از دو قطعه پشتی استفاده می شود . بازیگر نقش جوان خودش نقش میرزا ) پیشکار ( را بازی می کند و یک جلیقه می پوشد و عرق چین
بر سرش می گذارد . از یک طرف صحنه دو بازیگر یکی به حالت پدر و دیگری به حالت فرزند آماده ی ورود به صحنه هستند و در می
زنند (
) ضمن در زدن ( یا ا... آقا تشریف ندارن ؟
پدر :
) ضمن مرتب کردن صندلی ها یا پشتی ها ( بفرمائید ، بفرمائید ) تا نزدیک در ورودی صحنه
می رود و آنها را به داخل تعارف می کند ( خوش آمدید، آقا الآن تشریف می آورند بفرمائید بنشینید ، بفرمائید
.اجازه بدید، تا آقا تشریف میاورند ، من دو تا چای تازه دم برای شما بیاورم .
میرزا
)پیشکار(
زحمت نکشید ) پیشکار خارج می شود ( پسرم شیخ مفید از علمای بزرگ عصر ماست. شیخ الفقهاست. علما
اگر توی مساله ای به مشکل بر بخورن، میان محضر ایشون زانوی ادب می زنن، سؤالشون رو از ایشون می
پرسن . تو هم زندگی ات رو مدیون ایشون هستی. اگر دستور ایشون نبود، حالا با مادر خدابیامرزت، زیر
خروارها خاک خوابیده بودی.این بزرگوار، حق به گردن تو داره. حالا که اولین باره می خواهی مشرف بشی
مکّه، ادب کن و دستشون رو ببوس، قول بده میری اونجا، دعاشون کنی .
پدر :
بله ، چشم
پسر :
) سینی چای به دست ( یا ا... یا ا... بفرمایید حاج آقا، بفرمائید ) شیخ را تعارف می کند (
میرزا :
11
) عبا بر دوش ( سلام علیکم ، بفرمائید آقا ) پس از تعارفات معمول می نشیند (
شیخ :
اگر خدا بخواهد آقا ، قصد داریم با این پسرمان برویم به حج ، آمده ام خدمتتان، عرض ادب و خداحافظی .
پدر :
خدا به شما عوض خیر بدهد. انشاء ا... با حج مقبول برگردید
شیخ :
آقا این پسر من، همان است که فتوای شما نجاتش داد ، ها
پدر :
کدام فتوا ؟
شیخ :
بله، خوب خیلی از آن سال می گذرد. اگر خاطر شریفتان باشد، سالی که مادر خدابیامرزش به رحمت خدا
رفت، این بچه تو شکم مادرش بود. آمدیم خدمتتان، سؤال کردیم که چه کنیم. مادر را با بچه خاک کنیم، یا
بچه را بیرون بیاوریم و بعدش مادر را خاک کنیم. البته خیلی سال می گذرد.
نمی دانم یادتان آمد یا خیر
پدر :
بله ... بله ... ) متوحش و ناراحت ( اما من ... فکر می کنم، گفتم مادر و بچه را با هم خاک کنید. نگفتم ؟
شیخ :
چرا فرمودید .
پدر :
) با ناراحتی بیشتر ، در حالی که به فرزند اشاره می کند ( اما شما ... !
شیخ :
بله ... وقتی خدمتتان آمدیم، فرمودید مادر و بچه را با هم دفن کنید. نمی دانید بر من چه گذشت ، دنیا بر سرم
خراب شد روز واقعاً سختی بود. همسر و فرزند را با هم از دست داده بودم. به راهروی منزلتان که رسیدم، آرزو
می کردم خودم هم با آن ها روانه گور شوم. سر به دیوار گذاشته بودم و گریه می کردم. ناگهان صدایی از داخل
منزلتان شنیده شد. کسی با لحنی مهربان و صمیمی خطاب به من گفت : آقا می فرمایند پیش از این که مادر را
دفن کنید، بچه را از شکم او خارج کنید. فقط روزنه امیدی گوشه دلم را روشن کرد، که شاید تو آن لحظات
تاریک، بتوانم از همسرم تازه گذشته ام یادگاری داشته باشم. به سرعت رفتم قابله آوردم. شکم مادر مرده را
شکافت و نوزاد زنده را به دنیا آورد. این جوان که امروز خدمت شما نشسته، همان نوزاد است.به لطف فتوای به
موقع شما، خدا پسرم را برای من حفظ کرد ) شیخ حال دگرگونی دارد گویا دهانش خشک شده نمی تواند سخن
بگوید با آشفتگی کلمات متفرقی را برای تأیید و تعارف می گوید (
پدر :
بله ... که این طور ... خدا را شکر ... الحمد ... ) و از این دست واکنش ها (
شیخ :
پدر، ظاهراً حال جناب شیخ چندان خوب نیست. بهتره کم کم رفع زحمت کنیم .
پسر :
بله، مقصود خداحافظی بود و عرض ادب . با اجازه ما دیگه مرخص می شیم. می بخشید دیگه، اگر بدی و
زشتی از ما دیدید، ما رو حلال کنید .
پدر :
) در اثنای جملات قبل، پدر و پسر برمی خیزند و با شیخ روبوسی می کنند و از صحنه خارج می شوند. اما حال شیخ دگرگون است. از
11
خود بی خود و بی تاب است. پیش خدمت در آستانه در، با آنها روبه رو می شود. آنها را مشایعت می کند و برای بردن استکان های چای
وارد صحنه می شود. در اثنای این اتفاقات، پیرمرد مدّاح که مشغول نوشتن چیزی بر روی یک قطعه کاغذ بوده، نوشته خود را تمام می
کند، مجری برنامه را صدا می کند و کاغذ را به او می دهد. به شکلی که کمتر جلب توجه حضار را بکند، صحنه را ترک می نماید .
) با آشفتگی ( میرزا، از امروز دیگر کسی را به منزل راه نمی دهی. نه طلبه ها و نه مردم .
شیخ :
طوری شده آقا ؟
میرزا :
) در حالی که صحنه را ترک می کند ( غروب هم به مدرسه برو و اعلام کن از فردا درس خارج هم تعطیل است .
شیخ :
) با تعجب ( لا اله الا ا... ) ضمن برداشتن استکان ها و خروج از صحنه ( خدا عاقبتمان را به خیر کند.
میرزا :
) می تواند جلیقه را از تن درآورد و عرق چین را از سرش بردارد ( شیخ مفید، که متوجه اشتباهش در فتوا شده بود، در
خانه خودش را بر روی عالم و عامی بست، تا مبادا دوباره چنین اشتباهی را مرتکب بشه. اشتباهی در فتوا که اگر
به اون عمل کرده بودند، یک نوزاد نزدیک تولد صاحب روح، را با مادرش به خاک سپرده بودند. و جوان
برومندی که اون روز دیده بود، چیزی جز چند استخوان پوسیده نبود. مردم، علما و طلاب، هر چه به منزل شیخ
مراجعه می کردند، درهای خانه به روشون بسته بود و جواب رد می شنیدند. اما پس از مدتی، مردم یک روز
شیخ مفید را دیدند، که از خانه خارج شد و درس و بحث را ، دوباره از سر گرفت و در خانه اش هم مثل گذشته
به روی مردم باز شد. همه متعجب بودند، آن همه احتیاط که باعث شده بود شیخ در خانه اش را به روی همه
ببنده، چطوری رفع شد، که امروز مثل گذشته به درس و مدرسه بازگشته ) پدر وپسر در حالی که بغچه بسته ای در
دست پسر است، وارد صحنه می شوند (
جوان :
بغچه را درست ببند که باز نشه، میرزا که آمد دم در، بغچه را بده و برویم ) به حالتی که در خانه را می زنند، به گوشه
ای از صحنه می کوبند (
پدر :
) از پشت صحنه ( کیه آمدم ... سلام علیکم حاج آقا ) با پدر روبوسی می کند ( به به سلام علیکم حاج آقای
جوان. حجکم مقبول سعیکم مشکور. بفرمائید، بفرمائید تو .
میرزا :
نه مزاحم نمی شیم. پسرم برای شما و آقا، سوغات ناقابلی خریده، آورده تقدیم کنه.
پدر :
از آب گذشته است، قابلی نداره ) بغچه را به میرزا می دهد (
پسر :
صاحبش قابله ) بغچه را می گیرد ( همین مهمه، که اونجا به فکر من و آقا بوده اید. دست شما درد نکنه. راستش ما
هم اینجا خیلی به فکر شما بودیم .
میرزا :
چطور ؟
پدر :
می دونید، آخه از روزی که شما خداحافظی کردید و رفتید، آقا در خونه رو به روی همه بستند. خونه نشین
میرزا :
12
شدند. تا مدتی نه به مدرسه می رفتند و نه جواب سؤالات مردم رو می دادند.
آخه چرا ؟
پسر :
برای این که آقا می گفتند، اگر بنا باشد ما توی فتوا دادن اینقدر اشتباه داشته باشیم، همان بهتر که دیگه فتوا
ندهیم و کسی را به خطا و اشتباه نیندازیم .
میرزا :
مگه آقا چه فتوای اشتباهی دادن؟
پدر :
یعنی شما نمی دو نید ؟
میرزا :
چی رو؟
پدر :
آقا فرمودند، موقع تولد این آقا زاده، کسی را دنبال شما نفرستادند. فتوای ایشان همان بوده که به شما گفته اند.
این حضرت ولی عصر بوده اند، که شما را موقع رفتن راهنمایی کرده اند تا بچه را از شکم میت خارج کنید .
میرزا :
عجب، که این طور. لابد آقا به خاطر همین هم دست از فتوا برداشتند !
پدر :
خوب بعدش چی شد ، حالا چه می کنند ؟
پسر :
بله، چند وقتی در خانه آقا به همین دلیل بسته بود. تا این که حضرت ولی عصر طی نامه ای به آقا، امر فرمودند،
بر شماست که فتوا بدهید و مشکلات مردم را پاسخگو باشید. و بر ماست که شما را در خطاها و اشتباهات
دستگیری کنیم . شیخ، در خانه ات را به روی مردم باز کن و وظیفه ات را انجام بده .
میرزا :
حالا کار آقا مثل گذشته است ، مردم را به خانه راه می دهند ؟
پسر :
بله پسرم .
میرزا :
الحمد ... ، خدا را شکر ، آقا میرزا، این ناقابل را برای آقا ببرید. ما مرخص می شویم خداحافظ شما ) میرزا بغچه
را می گیرد . خداحافظی آنها را پاسخ می دهد و هر کدام از سویی خارج می شوند (
پدر :
این همان آقایی ست که حدیث مشهور امام عصر را نقل کرده : انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم و
لو لا ذلک لنزل بکم اللاواء و اصطلمکم الاعداء یعنی ما در توجه و رسیدگی به شما از چیزی فرو گذار نمی
کنیم. و شما را از یاد نمی بریم. اگر غیر از این بود سختی ها به شما هجوم می آوردند. و دشمنان شما را نابود می
کردند .
جوان :
) خطاب به میانسال ( می دونید معنی این حدیث چیه آقا . معنیش اینه که وقتی شما یک پدر عالم توانای بصیر به
همه چیز و همه کس داشته باشید، که هیچ وقت مهربانی اش رو از شما دریغ نکنه، طبیعیه که قبل از همه
مشکلاتتون رو با او درمیون می گذارید . چنین ارتباطی به این معنا نیست که دست از درمان همسرتون می
کشید و فقط منتظر می نشینید که پدرتون مریض رو خوب کنه . هم درمان رو انجام می دید و هم ارتباط عاطفی
و کلامی تون رو با اون پدر مهربون قطع نمی کنید . اون پدر مهربون هم با قدرت ولایت خودش، هرچی که
جوان :
13
صلاح فرزندانش باشد از اونها مضایقه نمی کنه.
می خواهد شیخ مفید باشه، یا اون طلبة روستایی مبتدی . پدر مهربون شیعه ، به ما نزدیک تر از اونه، که ما رو
نبینه و از وضع ما مطّلع نباشه. فقط کافیه ما از او غافل نباشیم و درست به دامنش چنگ بزنیم
البته ...می بخشید آقا. بین صحبت های شما، پسرم یه برگه کاغذ برای من آورده .گفتم شاید در موردش اینجا
صحبت کنم بد نباشه . این یک پرینت از یک ای میله ،که امروز برای من فرستادن، الان به دست من رسید . اون
پزشک معالجی که قرار بود ما برای درمان خانم برویم آلمان پیشش، برای من ای میل فرستاده، که هفتة بعد
خودش داره میاد تهران . از من خواسته منتظر باشیم مریض رو همین جا ویزیت می کنه .
میانسال:
خوب خدا را شکر . الحمد... که راه شما نزدیک شد و دکتر خودش داره میاد سراغ مریض . حالا همگی
برای سلامتی مریض های اسلام یه صلوات بفرستید .
جوان :
ببخشید می خواستم بپرسم اون آقایی که اومده بودند بخونند رو نمی بینم . تشریف بردند ؟
میانسال:
بله عجله داشتند ، به مجلس بعدی شون برسند . این ورقه رو نوشتند گفتند بدهم به شما ) خطاب به جوان (
مجری
برنامه :
نوشته اند که ، دوست عزیز، از آنجایی که بحث شما خیلی جالب است و استفاده اش بیشتر از خوندن منه. و من
عجله دارم به برنامه های بعدی ام برسم . با این بیت شعر تو بحثتون شریک می شوم و شما را به خدای بزرگ
می سپارم .
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن که خواجه خود روش بنده پروری داند
جوان :

 
دوست عزیز ؛
چنانچه از بسته ی تبلیغی پیش رو رضایت داشته اید ، خوشحال می شویم که ایده های خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
ایده های خود را می توانید از طریق این لینک برای ما ارسال نمایید .

نظر دهید

شما به عنوان مهمان نظر ارسال میکنید.