نمایشگاه پناه

  • تاریخ ایجاد: دوشنبه, 08 ارديبهشت 1393
  • تعداد بازدید : 14798
نمایشگاه پناه
نمایشگاه پناه به صورت غرفه ای در سه بخش مجزا اجرا می شود که در ادامه متن غرفه ها و ابزارهای صوتی و تصویری آنرا دریافت خواهید نمود .



بسمه تعالی و بذکر ولیه

غرفه 1: (معرفت)

 

اگر یک مقدار به اطرافمون نگاه کنیم و د راحوال آدم ها دقیق بشویم می بینیم که خیلی از مسائل هست که ما از آنها آگاهی نداریم ولی حس کنجکاوی و علاقه و انگیزه های دیگر باعث میشوند که ما برای شناخت پیرامون خودمان کارهایی انجام بدهیم:

اکثر ما هفته ای حد اقل دو بار سراغ اینترنت میرویم و مطالب مورد نظرمون را جستجو می کنیم . بعضی ها هر رو ز روزنامه یا مجله مورد نظرشون را خریداری می کنن و با دقت تمام مطالب آن ها را می خوانند . این ها همه راههایی هست که مردم برای آگاهی و شناخت ازشون استفاده می کنن. در ابعاد بزرگتر میشود انسان هایی را مثال زد که برای شناخت جهان اطرافشون پا را از کره زمین فراتر گذاشته و به کرات دیگر رفتند.

در کل شناخت بنیادی ترین پایه هر عملکرد در تمام مراحل زندگی انسانهاست. به طوری که از ابتدای زندگی یعنی از دوران کودکی تا انتهای زندگی را در بر میگیرد.

به عنوان مثال یک کودک هیچ درکی از تاریکی و روشنی، بلندی و کوتاهی و.... ندارد.ولی پدر و مادر با خاموش روشن کردن چراغ یا مثال زدن اجسام کوتاه و بلند این مفاهیم را به کودک می فهمانند.

کودک در این راه از حواس پنجگانه خودش استفاده میکنه.این حواس به کودک کمک میکنن که مفاهیم را درک کند. در راه شناخت ابزار دیگری که به کودک کمک میکند حافظه است. اگر کودک حافظه نداشته باشد بعد از اینکه مثلا متوجه شد آتش می سوزاند دوباره دست خود را به آتش نزدیک میکند.

با افزایش سن گستره محیطی که انسان نیاز به شناختش دارد نیز افزایش می یابد به طوری که اگر انسان سستی کرده و برای شناخت حرکتی نکند دچار جهالت و نادانی می شود.

اگر بخواهیم شاخصه های یک فرد جاهل را بررسی کنیم. اولین و شاید مهمترین شاخصه فرد جاهل سطحی نگری است.سطحی نگری از پیامدهای عدم شناخت صحیح است،که چند ویژگی دارد:

 (1 تعداد را ملاک برتری میداند

2)قدیمی شدن را ملاک بی ارزش شدن می داند

3)کوچک بودن را ملاک خوار شمردن می داند

(مثال ها در سی دی توضیح داده شود)

با یک جمع بندی به این نتیجه می رسیم که ارزش و اعتبار هر شیئ در نظر فرد به میزان شناخت او از آن بستگی دارد.این شناخت صحیح در تمام ابعاد زندگی ما قرار دارد که یکی از مهمترین بعدهای آن شناخت در دین است .

اهمیت شناخت و آگاهی آنقدر زیاد که امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام می فرمایند:

« یا کمیل ما من حرکة الا و انت محتاج فیها الی المعرفة»

ای کمیل هیچ حرکتی وجود ندارد مگر اینکه تو در آن نیاز به شناخت داشته باشی.

پس برای حرکت در دین هم ما نیاز به شناخت اصل و اساس دین داریم علاوه بر این در اسلام این معرفت و شناخت انسان است، که به او ارزش میدهد.

 حال این سوال پیش می آید که شناخت نسبت به چه کسی است که ارزش ما را در پیشگاه خدا بالا و بالاتر میبرد.

 اوصاف چنین شخصی از زبان امام رضا علیه السلام شنیدنی تر است!

 (کلیپ حدیث امام رضا علیه السلام در بخش بعد)

غرفه 2: (محبت)

 

ما آدم ها دو بعد مادی و معنوی داریم ، هر چند تمام نیازهای مادی ما برطرف بشود، نیازهای معنوی ما سر جای خود باقی میماند و باید به آنها هم پاسخ داده بشود، این نیازها به وسیله پول و مادیات رفع نمی شود، مثل آدم پولداری که پول خرج می کند تا شاد باشد و آرامش داشته باشد اما تانیازهای معنویش برطرف نشود به آرامش نمی رسد.

یکی از اساسی ترین نیاز های معنوی نیاز محبت است . مهر و محبت و نیاز به عشق ورزی و دوست داشته شدن چیزهایی است که ما بارها در زندگیمان تجربه کردیم . محبت یک نیاز فطریست که هر کسی در هر سن و طبقه ای و هر جایی که باشد این نیاز را خدا در وجودش قرار داده ، و مثل بقیه نیازها که خداوند پاسخ آنها را بیرون وجود آدم قرار داده برای نیاز محبت هم یک جواب جامع و کامل وجود دارد.

قلب ما آدم ها ظرف محبت است مثل گوش که ظرف شنیدنی هاست و چشم که ظرف دیدنی هاست، اما باید با دیدنیها و شنیدنی های درست پر بشود، ظرف محبت ما هم میتواند با محبت هر کس و هر چیزی پر بشود، اما مهم این است که با محبت درست و واقعی ارضا بشود.

اینکه ما به یک نفر محبت می ورزیم به این دلیل است که در آن آدم چیزی را میبینیم که ما را به طرف آن جذب می کند آن فرد فضیلتی دارد که ما به سوی آن جذب می شویم مثل:

ظاهر خوب، اخلاق خوب،قدرت و ثروت و علم و....فضیلت هایی که افراد بادیدهای مختلفی که دارند جذب آنها میشوند.

این بذر محبت ثمره ای دارد و در فرد نمود پیدا می کند، عشق به محبوب در افعال محب جلوه گر میشود، محب دوست دارد شبیه محبوب بشود، عقل و دل و جسمش تماماً تسلیم محبوب میشود، مدام به یاد محبوب است و هر جا که مینشیند اسم او را می آورد، در راه محبوب تلاش می کند و در این راه خسته نمی شود، دلش بی قرار محبوبش است.

آدم های مختلف در سن های مختلف نیازشان به محبت را به طرق مختلف پاسخ می دهند. مثلاً بچه ها در سن های راهنمایی و دبیرستان اکثراً طرفدار یک هنر مند یا بازیگر یا فوتبالیست می شوند. بر اساس یک نیاز غریزی دوست دارند همه چیزشان شبیه آن آدم بشود مدل موهاشون، کارهاشون.....،عکس طرف را به در و دیوار اطاقشان می چسبانند، مدام ازاو تعریف می کنند، سعی می کنند جاهایی بروند که آن آدم را ممکن است آنجا ببینند.

یا جوانهایی که برای ارضای نیازشان به دوست داشتن و دوست داشته شدن، به گمراهی می افتند و محبتشان را به کسی می دهند که سزاوارش نیست و نهایتاً یک عمر پشیمان می شوند.

اما سؤال اساسی این است که محبت درست و واقعی و آن پاسخ جامع و کاملی که خدا برای این نیاز اساسی ما قرار داده چه جور محبتی است ؟

خیلی وقت ها ممکن است به یک نفر محبت کنید اما طرف مقابل قدر محبتتان را نداند و یا اصلاً متوجه محبت شما نشود. محبت ورزیدن وقتی مفهوم پیدا میکند که متقابل باشد و قدر محبت دانسته بشود.

البته محبت هایی هستند که خداوند متعال روی آنها صحه گذاشته مثل محبت به پدر و مادر،همسر و دوستی هایی که معنویاتی در آنها هست ، این جور محبتها را اگر از طرف مقابل جواب هم نگیری و قدر محبتت دانسته نشود پیش خدا ارزش دارد .

بالا ترین محبتی که در دنیا دیدیم و شنیدیم محبت مادر است. همه ما شیرینترین خاطراتمان مربوط به زمانی است که در کودکی مادرمان با مهربانی نوازشمان می کرد تا در آغوش گرمش بخوابیم و در سختی هایمان به آغوش گرمش پناه می بردیم. مادر با کوچکترین حرکت کودکش از خواب بیدار میشود و دائم مراقب است که نکند اتفاقی برایش بیافتد، مادر آرام و قرار ندارد تا فرزندش در آرامش باشد وحاضراست همه چیزخود را فدای فرزندش بکند .

از مهر مادری که بگذریم محبت پدر خیلی عمیق و اساسی است. پدر همیشه دلش برای فرزندانش می تپد با اینکه خیلی وقت ها کنار فرزندانش نیست و برایشان زحمت میکشد. اگر ببیند که فرزندش به راه خطا میرود و مرتکب اشتباه میشود با مهربانی و گذشت او را از خطا باز میدارد.

از مهر پدر و مادر که بگذریم به دوست و دوستی می رسیم خیلی وقت هاکه حرفهایمان را نمیتوانیم به پدر و مادرمان بگوییم پیش یک دوست خوب میرویم و با او درد دل  می کنیم و او خوب به حرفهایمان گوش میدهد و دلداریمان میدهد.

اما همه ما میدانیم مادر مهربان نمیتواند همیشه همراه فرزندش باشد و مراقبش باشد و پدر دلسوز و با گذشت همواره کنار فرزندانش نیست و نمیتواند همه نیازهای فرزندانش را برآورده کند و دوست های خوب هم همیشه راز نگه دار نیستند.

دوستان خوبم محبتی هست که ورای تمام این محبت هاست مهر مادر و شفقت پدر قطره ای از دریای بیکران این محبته است .

هر کس تو دنیای قلبش جستجو کند ببیند طعم چنین محبتی را چشیده یا نه ؟

محبت کسی که:

هر چند به یادش نباشی تو را از یاد نبرد.  

هر چند اورا رها کنی تو را رها نکند.

هر چند بر او جفا کنی از عطا دریغ نورزد.

هر جند برایش دعا نکنی به درگاه خدا برایت دعا کند.

هر چند از او گریزان باشی از تو روی برنگرداند.

هر چند موجبات رنجش او را فراهم کنی رنجوری تو را برنتابد.

هر چند به سربلندی او نیفزایی او سبب افتخار و بزرگی تو باشد.

اگر از حال او بی خبر باشی از احوال تو بی خبر نماند.

اگر تو حضور او را درک نکنی همیشه وهر جا همراه تو باشد.

اگر از ارتباط با وی خودداری کنی خود به تو پیغام دهد.

اگر از او دفاع نکنی تو را بی پناه نگذارد.

اگر هزاران مرتبه قلبش را شکسته باشی باز عذرت را بپذیرد.

اگر بارها نقض میثاق کرده باشی راه بازگشت به سویت نبندد.

اگر تو او را دوست نداری او تو را دوست داشته باشد .

اگر تو امانت دار شایسته ای برایش نباشی او امین و راز نگهدار تو باشد.

اگر تو او را یاری نرسانی او پشتیبان و یاور تو باشد.

اگر کوچکترین خدمتت را به رخش بکشی بزرگترین لطفش را به رویت نیاورد.

اگر تو حریمش را پاس نداشتی او تو را حمایت و محافظت کند.

اگر تو او را طرد کنی او کهف حصین و پناهگاه امن تو باشد.

اگر سهم او را از مالت نپردازی باز هم روزی خویش را مدیون او باشی.

اگر تو فرزندی خطاکار و سربه هوا گشتی او پدری بزرگوار و شفیق باقی بماند.

اگر تو حق برادریش را عطا نکردی او همچنان برادری مهربان برای تو باشد.

اگر تو او را در سختی ها تنها گذاشتی در تنگناها و شدائد رهایی بخش تو باشد....

و این ها همه در حالی است که هیچ نیازی به تو ندارد و به عکس تو سراپا نیاز و احتیاج به اویی.......

من فقط یک نفر را در زندگیم می شناسم که همه این صفات را دارد و آن شخص امام علیه السلام است.


 

غرفه­ی 3: (نمایشنامه­ی شیخ حسن -مونولوگ)

 

سال‌ها قبل اون موقع كه من جوون هيفده ـ هيجده ساله‌اي بودم و تو شهر دمشق زندگي مي‌كردم، كار و كاسبي داشتم. اون موقع جوون زيبا و خوش سيمايي بودم. روزاي جمعه كه مي‌شد، با جوونا و رفقا و همكارا، مي‌زديم از شهر بيرون. دنبال لهو و لعب و خوشگذروني؛ بازي و سرگرمي. خلاصه جووني مي‌كرديم. سرمست از غرور جووني. تا اين كه يه روز، يه روز جمعه، همين طور كه مشغول عيش و نوش بوديم و مني كه از اين كه عياشي و خوشگذروني خسته شده بودم، با خودم گفتم، يعني يه چيزي به ذهنم رسيد: «حسن! حسن! يعني ما واقعاً واسه اين كار اومديم. آيا اومديم كار كنيم تا بخوريم؟ بخوريم تا بگرديم و روزگارمونو بگذرونيم؟ خوش بگذرونيم و اميال و شهواتمونو بگذرونيم؟! نه؛ اين كه خيلي كمه، خيلي كمه. «ما خُلِقْنا لِهذا». خيلي خوب اگه واسه اين نيومديم، خوب واسه چي اومديم؟ اومديم چي كار كنيم؟ به كجا برسيم؟ به كجا بايد برسيم؟» تو همين فكرا بودم كه يهو بلند شدم و گفتم: «آقا من رفتم». «اِ، داش حسن! كجا مي‌ري؟ تازه بازي داشت گرم مي‌شد وايستا» گفتم: «نه من ديگه نيستم» اينو گفتم و راه افتادم. خيلي زود ديگه صداشونو نميشنيدم. حال عجيبي داشتم. نمي‌دونستم بايد چي كار كنم. فقط اينو مي‌دونستم كه بايد برم. حالا كجا برم؟ پيش كي برم؟ از كي بپرسم؟ به كي پناه ببرم؟ بي‌هدف توي بيابون مي‌رفتم. رفتم و رفتم تا رسيدم به شهر. توي كوچه‌هاي شهر، سرگردونِ سرگردون. از اين كوچه به اون كوچه، از اين محله به اون محله، مي‌گشتم و دنبال راه چاره‌اي بودم. كه يهو خودمو مقابل مسجد جامع ديدم. ازدحام جمعيتو مي‌ديدم كه براي خوندن نماز جمعه به مسجد مي‌رفتن. ناخودآگاه وارد مسجد شدم و در گوشه‌اي ايستادم به تماشا. خطيب مشغول صحبت بود. از مردي سخن مي‌گفت. از مردي به نام مهدي. برام جديد و جالب بود. دقّت كردم، خطيب گفت: «مردم! پيامبر امّتش را به آمدن فرزندي از فرزندانش نويد داده كه در آخرالزمان مي‌آيد و ناجي مسلمين خواهد بود. او بسيار بخشنده است. بخشش هاي او گواراست. به عدد مي‌بخشد و مي‌بخشد و شماره نمي‌كند. تمام زمين را آباد مي‌كند، به دست او اخيار باقي مي‌مانند. با ظهور او اهل آسمان و زمين خوشحال مي‌شوند و او را دوست دارند، حتي مرغان هوا و ماهيان دريا. مردگان آرزوي ياري او را خواهند كرد. در زمان حكومتش نام مهدي بر سر زبان‌ها مي‌افتد و ديگر يادي از غير به ميان نمي‌آيد. در گفتار صادق است. حق با اوست. خُلق او خُلق پيامبر است. چهره‌ي او چهره‌ي رسول خداست. به سكينه و وقار شناخته مي‌شود. بزرگترين پناهگاه انسان‌هاست و نسبت به مستمندان مهربان و رئوف است. عالم ترين، صبورترين، شجاع‌ترين، سخي‌ترين وعابدترين مردم است. نَسَب او نزديك‌ترين نَسَب به پيامبر است. او به كار مردمان آگاه است و از مردمان دستگيري مي‌كند.» سخنانش منِ گم‌كرده‌ي راه رو فقط به يك نقطه جلب مي‌كرد. نسبت به اون،‌ اون مرد، مهدي، كنجكاو شده بودم. يه جورايي به شخصيتش محبت پيدا كرده بودم. با خودم فكر كردم يعني ميشه، يعني ميشه منم اين مهدي رو ببينيم، يعني ميشه باهاش ارتباط داشت. بعد با خودم گفتم «نه؛ اون پسر پيغمبره، اون ذخيره‌ي الهيه، اون رهبر مهربوناست، ‌اون كجا و من كجا؟!» خلاصه بگم هر كلمه‌ي خطيب، منو بيشتر شيفته مي‌كرد. غرق افكارم بودم كه از مسجد بيرون اومدم. اون روز گذشت. چند روز گذشت. هر روز كه مي‌گذشت محبت من نسبت به اون شديد و شديدتر مي‌شد. تا جايي كه اختيار از كف دادم، كنترل اعصابمو نداشتم. خورد و خوراك نمي‌فهميدم. هيچ چيز تسكينم نمي‌داد، خواب و بيداري، رفت و آمد، سكوت و سخنم ياد مهدي بود. همه جا دنبالش مي‌گشتم. مني كه مشهور بودم به اهل گردش و خوشگذروني، ديگه كم كم تمام اوقاتمو تو مسجد و محراب، به نماز و دعا و ذكر و گريه مي‌پرداختم. كار و كاسبي رو هم رها كرده بودم، خلاصه تو محبتش مي‌سوختم و مي‌ساختم. از هر كسي سراغ او رو مي‌گرفتم، به هر دري مي‌زدم. مدتي گذشت. مدتي گذشت تا اين كه يه شب، يه شب بعد نماز مغرب، همين طور كه تو مسجد نشسته بودم و داشتم گريه مي‌كردم،‌ تو حال خودم بودم و اسمشو صدا مي‌كردم، يهو يه دست، از پشت، روي شونم نشست. به خودم اومدم. گفت: «حسن» گفتم: «بله» گفت: «كه را مي طلبي؟» گفتم: «مهدي را» گفت: «برخيز كه خدا دعايت را مستجاب كرده.». «خدايا! چه مي‌شنوم؟ دعاي من؟ حاجت من؟ يعني ميشه؟ يعني واقعا ميشه؟ يعني... يعني...» فرمود: «بله، بله من مهدي هستم.» هول شده بودم نمي‌دونستم چي بگم. محو جمالش شده بودم. گفت: «بيا با هم به منزل تو برويم.» «خدايا! مهدي؟ خونه‌ي من؟ مهمون من؟» دلم مي‌خواست خودمو به دست و پاش بندازم. ولي نتونستم، نتونستم، اَدَبو تو امتثال امرش ديدم. راه افتاديم، راه افتاديم از مسجد اومديم بيرون. هر قدم كه بر مي‌داشتم تمام بدنم مي‌لرزيد. عرق سرد روي پيشونيم نشسته بود. خدايا! من با كي هم قدم شدم‌؟ كجا دارم ميرم؟ به خونه كه رسيديم درو باز كردم. داخل شديم. ميان خانه نشست. شروع به سخن گفتن كرد. ميخكوب شده بودم. سخنش آتيش دلمو خاموش مي‌كرد. راه دلمو بهم نشون مي‌داد. اين قدر كلامش شيرين بود كه هنوز بعد مدت‌ها، بعد سال‌ها، صداي زيبايش توي گوشمه. محو جمالش شده بودم تا اين كه فرمود برخيز تا نماز بگذاريم. آماده‌ي نماز شدم جلو ايستاد. ايستادم. صداي دلنشين «الله اكبر»ش توي فضاي خونه پيچيد. «الله اكبر» چه لحظاتي بود؟ اون شب تا صبح پونصد ركعت نماز خونديم. بعد دعاهايي رو خوند و به من نيز تعليم داد. فرداشب و شب‌هاي بعد به همين منوال گذشت. يادمه يه روز ازش پرسيدم «چند سال دارين؟» فرمود «ششصد و بيست و هفت سال» ولي به خدا قسم كه چهره‌اش زيبا و جوان بود. افسوس كه اين خوشي من ديري نپاييد. هفته كه سر اومد، يه روز از جا بلند و شد و فرمود «حسن! من مي‌خوام برم» گفتم «كجا مي‌خواين برين؟ كجا مي‌خواين برين؟ دل منو آتيش زدين. مولاي من. كجا مي‌خواين بذارين و برين؟‌ تازه اول ساز و سوز منه. تازه اول ناز شما و نياز منه. آقاجون منو هم با خودتون ببريد.» فرمود: «نه بنا نيست تو با من بيايي. ولي حسن! بدان اين معامله كه با تو كردم و چند شبانه روز خانه‌ي تو ماندم تا كنون با احدي نكرده‌ام. پسر!» به من فرمود «پسر!! بدان كه از اين پس به احدي نياز نخواهي داشت. اعمال و اذكار و اورادي كه به تو ياد دادم تا آخر عمر عمل كن.» ناله كردم، گريه كردم، التماس كردم كه من را هم با خودتان ببريد. ولي گفت «نه مصلحت نيست، ‌حكمت اجازه نمي‌دهد.» آري او رفت و مرا در داغ فراقش تنها گذاشت.


غرفه 4: (دکلمه)

 

(کلیپ کودک)

 

(شروع زمزمه )

 

ای کاش از همان اول، اذان محبت تو را در گوشم زمزمه کرده بودند.

 کاش ازابتدا با نام نامی تو آشنا می شدم.

کاش مهد کودکم مهد آشنایی با تو بود.

کاش آموزگارم در کلاس اول دبستان، الفبای محبت تو را برایم هجی می کرد و نام زیبای تو را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.

در دوره راهنمایی، هیچکس مرا به خیمه ی سبز تو راهنمایی نکرد، در سالهای دبیرستان کسی مرا با تو که مدیر عالم امکان هستی پیوند نزد.

در کلاس تاریخ کسی مرا با تاریخ غیبت،غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.

دریغ که در کلاس ادبیات نیز آداب ادب ورزی به ساحت مقدس تو را گوشزد نکردند.

چرا موضوع انشای ما به جای علم بهتر است یا ثروت، از تو و از ظهور تو و روش های جلب رضایت تو نبود؟ مگر نه بی تو نه علم خوب است و نه ثروت؟!

وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام عصر تشویق نکرد!

اما...

اما... اینک، چه باید کرد ؟ چگونه می توان از این محرومیت خود آورده رها شد و از این ظلمتکده ی دوران غیبت راهی به دنیای نورانی ظهور گشود؟ آیا می توان این داغ 1400 ساله را مرهم نهاد ودرمان کرد؟

شکی نیست، که تنها راه نجات از بن بست کنونی، اطاعت بی چون و چرا از امر مولاست.

داستان ما داستان صغیری ست که پدر خویش را از دست می دهد و به دلیل عدم بلوغ فکری نمی داند به چه محرومیتی گرفتار شده است!

بیایید لحظه ای تامل کنیم...

اندکی بیاندیشیم... چگونه است که  معتقدیم صحیفه ی اعمالمان، هر هفته، به آن عزیز عرضه می شود و ما را می بیند؛ اما این باور ما را از ارتکاب لغزشها باز نمی دارد؟!

شما را به خدا سوگند،به خدا سوگند! اگر کودکی شاهد اعمال ما باشد، آیا در نوع رفتارمان پروا نمی کنیم ؟ این چه جسارتی ست که در حضور شاهد و ناظر الهی از خود نشان می دهیم!؟

گرچه ما او را نمی بینیم و اگر هم ببینیم نمی شناسیم اما او که ما را می بیند و می شناسد و بر اعمال و احوال ما اشراف دارد!

مگر نه این است که امام صادق (ع) فرمودند : شما به ما منسوب هستید پس باعث زینت ومایه ی آبروی ما باشید؟!...

 

مولای من!

 شرمنده   از آن لحظاتی که تو را در نظر نداشتیم، ای چشم بیدارالهی!!

باور نداشتیم که چون ماه آسمان از اعمال ما مطلع و آگاه باشی!

 باورمان نمی شد که فرموده باشی: ما در مراعات حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نمی بریم...

اما

 به خدا سوگند، اینک، در عمق ضمیر خود تو را یافته ام. گویی دوباره متولد شده ام.

تعارف بردارنیست، زندگی بدون تو که امام عصر و پدر زمانه ای "مردگی" است.

 

پس بیایید،بیایید، هر یک از ما که تاکنون غافل بوده ایم ازهم اینک آغاز کنیم ،بیایید از خود آغاز کنیم که اگر هر کس از خود آغاز کند امر فرج اصلاح می شود و نخستین گام هم طلب عفو از گذشته های آکنده از بی مهری نسبت به امام است.

بیایید امام زمانمان را تنها نگذاریم. نکند ندای هل من معین امام عصر در کربلای غیبت او بی لبیک بماند...! بیایید مضطر امام عصر شویم، در شبانه روز دقایقی را برای خلوت با او خالی کنیم، قطب نمای دلمان قطب عالم امکان را نشان دهد، دل را با قلب عالم هستی پیوند زنیم، بگذاریم خون با نوای" یا مهدی " در رگهایمان بدود و ضربان قلبمان" العجل یا بقیه الله " بگوید .

 

(پایان زمزمه)

 

اگر چند سال باران نبارد حاضریم سر و پا برهنه به بیابان برویم و با دل شکستگی، نمازاستسقا بخوانیم. هرچند اندک احتمالی به آمدن باران باشد.

حال آیا شایسته نیست دوازده قرن غیبت که خشکسالی معنوی و قحطی دیانت ما را به دنبال داشته و دین نگه داشتن را همچون گرفتن آتش در کف دست مشکل ساخته است؛ ما را برای نماز جهت طلب ظهور و تعجیل فرج به صحرا ها بکشاند؟!

شروع دعای عظم البلاء

این کاری بود که بنی اسرائیل کردند و خداوند 170 سال ازباقیمانده ی عذاب آن ها را بخشید.

بیایید از هم اکنون دست به دعا برداریم که ایشان نیز برایمان دعا خواهند کرد و بدانیم که نزدیک ترین دعایی که به اجابت می رسد دعای برادر دینی در حق برادر خویش و در غیاب اوست.

از همین امروز، بیایید، برای سلامتی حضرت صدقه دهیم، روزه بگیریم و قربانی کنیم و صلواتمان را با      " و عجل فرجهم " ختم کنیم. که از علامه ی امینی نقل شده است که فرمود:  من کسی را که در انتهای صلواتش " وعجل فرجهم " بگوید در ثواب نوشتن کتاب" الغدیر" خود سهیم می کنم .

 

و در آخر... از ژرفای دل می گوییم :

مولای من! ای کاش فاصله ما با تو اندک شود و کاش لااقل بفهمیم که انتظار تو، انتظار همه ی خوبی هاست...

 

(شروع کلیپ) 

 

(دعا)

 

 
کلیه فایل ها به صورت فایل های فشرده (RAR/ZIP) می باشد. چنانچه در قایل دریافتی مشکلی را مشاهده کردید لطفا در قسمت نظرات برای ما گزارش نمایید.
 
دوست عزیز ؛
چنانچه از بسته ی تبلیغی پیش رو رضایت داشته اید ، خوشحال می شویم که ایده های خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
ایده های خود را می توانید از طریق این لینک برای ما ارسال نمایید .

نظر دهید

شما به عنوان مهمان نظر ارسال میکنید.